خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است».

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده/شماره8

داستان کوتاه آموزنده/شماره7

داستان کوتاه آموزنده/شماره6

مرد ,گل ,ساقه ,های ,خورشید ,بدنش ,تا گرمش ,کرد و ,را زیر ,این کار ,علفها را

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

My love is BTS کنترل شهوت دانشجو کمک فرازش سالم زیبا civil آموزش ساخت اپلیکیشن های موفق موبایل کرکره برقی گاه نوشت های یک نویسنده