نگهبانی می دید هر هفته یک پیرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پیرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پیرزن با حیرت به نگهبان گفت: من خاک و شن جابه جا نمی کردم! من موتور قایق خرید و فروش می کردم. در قایقم شن و خاک می ریختم تا کیفیت و کارآیی موتور را قبل از تحویل به مشتری امتحان کنم!

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده/شماره8

داستان کوتاه آموزنده/شماره7

داستان کوتاه آموزنده/شماره6

خاک ,شن ,ساحل ,نگهبان ,قایق ,پیرزن ,و شن ,خاک و ,به آن ,سمت ساحل ,شن بی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ژست عکس چتربازان یک اصطلاح قدیمی برای چترشدن ما دانلود بازی و برنامه اندروید | وبلاگ هزار و یک دانلود عالی ترین پودر موتور شویی کیمیا و محصولات کارواش کیمیا سالنامه مشهد فانوس شب خرید و فروش ویلا نرم افزار پایگاه خبری پشت پرده